ظهرهای تابستون،وقتی آفتاب خوب خوب میرسید وسط آسمون،میرفتم کنارحوض مینشستم،باآب بازی میکردم وسروصدا درمیآوردم.زیرچشمی نگاه میکردم ببینم تواومدی یانه.میدونستم پشت دربهارخوابتون گوش خوابوندی تاصدای آب بیاد،جلدی بپری توبهارخواب وبایستی پشت دیواربه نگاه کردن.منم همین طورکه نشسته بودم کم کم دامنم رومیگرفتم بالاوتوآب راه میرفتم. آفتاب که میخورد توآب،حسابی گرممیشدوازون سردی استخوان بترکون، وقتی که تازه ازچاه آب کشیده بودیم،خبری نبود.میرفتم مینشستم کنار حوض وهی شالاپ شولوپ پاهامو میکوبیدم توآب وزیرچشمی نگاه میکردم ببینم تو هستی یانه.بودی ودزدکی زل زده بودی به پاهای لخت من.دلم میخواست بپرم توآب ،میدونستم خانم جان توهشتی نشسته وداره قرآن میخونه وزیرچشمی حواسش به من هست. خانم جان گوشه لبشوگاز میگرفت ومیگفت:"تودختری مثلآ؟آبرومون جلوی دروهمسایه میره!زشته "وهمیشه این کلمه روباتاکید خاصی روی ش ادا میکرد.من ازخانم جانم حساب میبردم،مهربان،ولی خیلی سختگیر بود.مادرم هم بود.مادرم کاری به کارم نداشت میگفت:"ولش کن خان جان بچهاس،دوروز دیگه باید مثل ما چارقدوپیچه ببنده.بعدازظهرها باهم میرفتیم گردوبچینیم،تو میگفتی: دامنتوبگیربالاگردوهاروبریزم توش.هرجا میخواستی بری میاومدی عقب من.مش کریم، بابات،میگفت:دمبش به دمب شما بستس انوشه خانم!مش کریم قهوه خونه چی بود.بعضی وقتامیرفتیم درمغازه،من دلم میخواست برم تو قهوه خونه ،تومیگفتی:همین بیرون وایسا،اینجا مردونس.دوقرون ازبابات میگرفتی میگفتی:انوشه بریم کشمش بخریم.همینطور توباغهای سیب راه میرفتیم وکشمش میخوردیم.گاهی یواشکی یه سیب سبزوکال میچیدی وبالباست تمیز میکردی،میگفتی:بخورانوشه ترشه،توترش دوست داری.راست میگفتی خیلی سیب ترش دوست داشتم.خانم جانم میگفت: چه معنی داره دوستی دختربچه با پسربچه! مادرم میگفت ولشون کن خانم جان بچه ان،بازی میکنن.گاهی میاومدی دست منو سفت فشارمیدادی وزودول میکردی تاکسی نبینه.میگفتم:چرادستموفشارمیدی؟ میگفتی: انوشه تودستت خیلی نرمه،خوش بحالت.خانم جان سرشواز قرآن بلند میکردومیگفت: چی؟!گفته دست تونرمه؟باکف دست محکم میزدتوصورتش ومیگفت:عروووس! جمع کن این دخترتو!بعدروبه من میگفت:مادرجون،این دامنوخودم برات دوختم امادیگه بیرون نپوش، شلوار بپوش ها مادرجون؟.میگفتم نه من اینو دوست دارم.کبلایی عسگر میگفت:انوشه خانم شما هم بیا کنار دست کبرای من قالی بافی یادگیر ،باهم خاله بازی کنید.حیاط کبرائینا خیلی بزرگ بود.کبلائی یه عالمه درخت میوه کاشته بود.این غیراز چندتا باغ سیب وهلوئی بود که بیرون ده،کنار باغهای بقیه دهاتیابود.میگفت: که چی آفتاب نزده پامیشی بااین حسن ورپریده راه میافتی تودشت؟گرگ میاد میدردت ها،میگفتم: من میدونم کبلائی تابستونا گرگ نمیادراستی خانم جانم گفت خیارهایی که یه هفته پیش کاشتین رو شته زده یه توک پابریدخونه ما.اینو میگفتم وشلنگ می انداختم و میرفتم. کبلائی زیرلب میگفت: استغفرالله.میگفتم خان جان من قالی نمیبافم.من میخوام دکتربشم.مث دکترخانی که ماهی یه بار میاد ده ما.ایندفعه ای من رفتم پیش دکتر،وقتی گوساله ی عمه طاهره اینا داشت بدنیا میاومد،هرچی میخواست زودی ازکیفش میدادم دستش.گوساله که به دنیا اومد رفتم بغلش کردم مریم دخترعمه گفت چشماش میشیه گفتم اسمشوبذاریم میشی.دکتر رفتنی بهم گفت: خداحافظ خانم دکترکوچولو.خانم جان من میخوام دکتربشم به گاواسوزن بزنم.خانم جان میگفت:عروس این دخترت پاک خل شده،نکنه این بچه روجادوجنبل کردن!خدایا پناه برتوازچشم بد.
مادرتو مرده بود.مادرم میگفت: وقتی حسن میخواست بدنیابیاد مامانش رفت بهشت.یه بار گفتی انوشه بیا بریم طویله میخوام یه چیزی نشونت بدم.طویله خنک بود. بوی کاهگل آدمو مست میکرد رفتی اززیر کاهها یه بطری بزرگ آوردی، توش یه چیزقرمزرنگ بود.گفتم: این چیه؟گفتی:شرابه دیگه حسین آورده.انگاری داوودوابولفضل ازدواج کرده بودند.گفتی: خیالش من نمیتونم پیداکنم.میخوری انوشه؟ خیلی کیف داره اولش تلخه ولی بعدش کیف داره.گفتم دست نزن بهش.گفتی:مگه چطور میشه؟آقا سیف الله شوهر عمه طاهرت همیشه ازینا میخوره تو قهوه خونه همه میگن. من از شوهرعمم بدم میومد چون مادرم بدش میومد میگفت مرتیکه خیلی هیزه.گفتم نخور حسن والا توهم مثل عموسیف الله که عمه طاهره رو میزنه منو میزنیا.میگفتی:نه انوشه، بخدا نمیزنمت من تورو دوست دارم.یادته حسن؟
...
اینا روواسه این گفتم که بدونی، یادت بیاد حسن چیاگفتی والان چیکار کردی.یادت بیاد چه قولهایی دادی والان ... زلزله بیاد فوقش دوتا دیوار میریزه دوتا سقف میاد رو سرمردم چهارجای زمین ترک برمیداره.نه اینکه اینجوری.اصلا ده ما کو؟ مگه زلزله اینجوریم میشه؟اینجا که فقط یه تپه خاکیه.اینجا همش کلوخه.صبح که میرفتم شهر همه رو دیدم ننه خورشید داشت کنار تنورش نان میپخت.ملیحه بچه 6ماهشو گرفته بود بغلش ،آورده بود دم در تا ردشدن گله رو نگاه کنه.اینجا چرا هیچکس نیست؟ مگه این زلزله چندریشتر بوده؟ها حسن؟کجا خوابیدی تو؟صبحی که میرفتم شهر واسه ثبت نام دانشگاه، گفتی بذارم توهم بیائی ها،گفتم: نه حسین تو قهوه خونه دست تنهاست.بعد بابای خدابیامرزت تووحسین باید اونجاروبچرخونین.کاش این خاک های تو هوا کم میشد تابفهمم چی به چیه.اون دورا که چیزی معلوم نیست.هوا چقدر گرم شده،چه آفتابیه،دهنم خشکه نمیتونم راه برم،نفسم چرابالا نمیاد،حسن پاشو دیگه کجایی ؟ آهان انگار دارم اونورا رو میبینم، اونا چین ؟چه آفتابیه...فهمیدم درختن آخه برگهاشون سبز نیستن خاکین خاک نشسته روشون،آهان ملتفت شدم.. اونجادرختهای سیبن.خوب خداروشکر درختها حداقل سرجاشون هستن، ها حسن؟کجایی؟
بیا ببین سیب ها همه رسیدن وقع چیدنشونه...
سلام
بسیار عالی بود
please use small FONT
سلام دوستم
عزیزم داستانت خیلی خوب بود... فقط گاهی آدم راوی ها رو قاطی میکرد... شایدم من بد خوندم.
تصویر سازی های خوبی داشت.
با شخصیت ها احساس نزدیکی میشه کرد.
پایانشم خوب بود.
در مورد به روز کردن وبلاگ که پرسیده بودی...
سرم خیلی شلوغه... درگیر کلاسو انتخاب واحد بودم. اما به زودی به روزم
سلام عزیزم
وبلاگ قشنگی داری
یه سر به ما بزن.
"به رقص برگ خشکی در باد میماند
با تمام زیباییش ,بسیار کوتاه
و صدای خرد شدن برگ,
زیر پای رهگذری که به پاییز نمی نگرد
و شب,
با اولین هبوط باران به بستری برای رویش یک زندگی دیگر
تبدیل خواهد شد."
پاییز بر شما مبارک... [گل]
سلام
سر فرصت میام می خونم
نویسا باشید
خیلی خوب بود. فضا سازی و لحن داستان که این روزها خیلی بهش توجه ندارن عالی بود. ولی توی نثر یک مقداری مشگل دارید.
ولی خیلی خوب بود.
صبا زان لولی شنگول سرمست...
چه داری آگهی ؟
چونست حالش؟؟؟؟[گل]
سلام ساجده...
پس از مدتها دعوتید به یک غزل...
آن چشم ها پس لرزه های فصل پاییزند
.
.
.
در پناه حق باشید
سلام گل[گل]... مرسی از نوشته های دل نشین و خوندنیتون [گل][گل][گل]
سلام دوستم خیلی قشنگ بود
فونتش خیلی درشته صفحه رو بی ریخت کرده
سلام دوست عزیز
وبلاگ زیبایی دارین .
داستانتون خیلی قشنگ بود .
براتون آرزوی موفقیت میکنم.
خوشحال میشم به منم سر بزنید تا از نظراتتون
استفاده کنم.
قلمتون جاری و در پناه حق
مرا بردی به سالهای انار و باغچه و خنکی سداب و صدای مادربزرگ و ... وای از آنهمه حرف و لهجههای آشنا
سلام ساجده عزیز
بسیار زیبا و دل انگیز بود
سلام ساجده خانم عزیز!!!
قربون ذوق لطیف و استعداد شدیدت برم که داستان به این زیبایی رو نوشتی! فقط یه چیز کوچولو بگم اونم اینه که من داستانت رو دوست داشتم و کاملا خوردم! (ببخشید خوندم) فقط به خاطر فونتش و چون همه داستان رو پشت سر هم نوشته بودی و پاراگراف بندی نکرده بودی چشمام خسته شد. شرمنده ها! اگه این مشکلم درست کنی که دیگه حرف نداره.
سلام استاد بسیار عالی بود واقعاً قشنگ و دلنشین بود اصلا تکراری نبود به امید موفقیت شما .