داستان ۱

 

ظهرهای تابستون،وقتی آفتاب خوب خوب می­رسید وسط آسمون،می­رفتم کنارحوض می­نشستم،باآب بازی می­کردم وسروصدا درمی­آوردم.زیرچشمی نگاه می­کردم ببینم تواومدی یانه.می­دونستم پشت دربهارخوابتون گوش خوابوندی تاصدای آب بیاد،جلدی بپری توبهارخواب وبایستی پشت دیواربه نگاه کردن.منم همین طورکه نشسته بودم کم کم دامنم رومی­گرفتم بالاوتوآب راه می­رفتم. آفتاب که می­خورد توآب،حسابی گرم­می­شدوازون سردی استخوان بترکون، وقتی که تازه ازچاه آب کشیده بودیم،خبری نبود.می­رفتم می­نشستم کنار حوض وهی شالاپ شولوپ پاهامو می­کوبیدم توآب وزیرچشمی نگاه می­کردم ببینم تو هستی یانه.بودی ودزدکی زل زده بودی به پاهای لخت من.دلم می­خواست بپرم توآب ،می­دونستم خانم جان توهشتی نشسته وداره قرآن می­خونه وزیرچشمی حواسش به من هست. خانم جان گوشه لبشوگاز می­گرفت ومی­گفت:"تودختری مثلآ؟آبرومون جلوی دروهمسایه میره!زشته "وهمیشه این کلمه روباتاکید خاصی روی ش ادا می­کرد.من ازخانم جانم حساب می­بردم،مهربان،ولی خیلی سختگیر بود.مادرم هم بود.مادرم کاری به کارم نداشت می­گفت:"ولش کن خان جان بچه­اس،دوروز دیگه باید مثل ما چارقدوپیچه ببنده.بعدازظهرها باهم می­رفتیم گردوبچینیم،تو می­گفتی: دامنتوبگیربالاگردوهاروبریزم توش.هرجا می­خواستی بری می­اومدی عقب من.مش کریم، بابات،می­گفت:دمبش به دمب شما بستس انوشه خانم!مش کریم قهوه خونه چی بود.بعضی وقتامی­رفتیم درمغازه،من دلم می­خواست برم تو قهوه خونه ،تومی­گفتی:همین بیرون وایسا،اینجا مردونس.دوقرون ازبابات می­گرفتی می­گفتی:انوشه بریم کشمش بخریم.همینطور توباغ­های سیب راه می­رفتیم وکشمش میخوردیم.گاهی  یواشکی یه سیب سبزوکال می­چیدی وبالباست تمیز می­کردی،می­گفتی:بخورانوشه ترشه،توترش دوست داری.راست می­گفتی خیلی سیب ترش دوست داشتم.خانم جانم می­گفت: چه معنی داره دوستی دختربچه با پسربچه! مادرم می­گفت ولشون کن خانم جان بچه ان،بازی می­کنن.گاهی می­اومدی دست منو سفت فشارمی­دادی وزودول می­کردی تاکسی نبینه.می­گفتم:چرادستموفشارمی­دی؟ می­گفتی: انوشه تودستت خیلی نرمه،خوش بحالت.خانم جان سرشواز قرآن بلند می­کردومی­گفت: چی؟!گفته دست تونرمه؟باکف دست محکم می­زدتوصورتش ومی­گفت:عروووس! جمع کن این دخترتو!بعدروبه من می­گفت:مادرجون،این دامنوخودم برات دوختم امادیگه بیرون نپوش، شلوار بپوش ها مادرجون؟.می­گفتم نه من اینو دوست دارم.کبلایی عسگر می­گفت:انوشه خانم شما هم بیا کنار دست کبرای من قالی بافی یادگیر ،باهم خاله بازی کنید.حیاط کبرائینا خیلی بزرگ بود.کبلائی یه عالمه درخت میوه کاشته بود.این غیراز چندتا باغ سیب وهلوئی بود که بیرون ده،کنار باغهای بقیه دهاتیابود.می­گفت: که چی آفتاب نزده پامیشی بااین حسن ورپریده راه می­افتی تودشت؟گرگ میاد میدردت ها،می­گفتم: ­من می­دونم کبلائی تابستونا گرگ نمیادراستی خانم جانم گفت خیارهایی که یه هفته پیش کاشتین رو شته زده یه توک پابریدخونه ما.اینو میگفتم وشلنگ می انداختم و میرفتم. کبلائی زیرلب می­گفت: استغفرالله.می­گفتم خان جان من قالی نمی­بافم.من می­خوام دکتربشم.مث دکترخانی که ماهی یه بار میاد ده ما.ایندفعه ای من رفتم پیش دکتر،وقتی گوساله ی عمه طاهره اینا داشت بدنیا می­اومد،هرچی می­خواست زودی ازکیفش می­دادم دستش.گوساله که به دنیا اومد رفتم بغلش کردم مریم دخترعمه گفت چشماش میشیه گفتم اسمشوبذاریم میشی.دکتر رفتنی بهم گفت: خداحافظ خانم دکترکوچولو.خانم جان من میخوام دکتربشم به گاواسوزن بزنم.خانم جان می­گفت:عروس این دخترت پاک خل شده،نکنه  این بچه روجادوجنبل کردن!خدایا پناه برتوازچشم بد. 

مادرتو مرده بود.مادرم میگفت: وقتی حسن میخواست بدنیابیاد مامانش رفت بهشت.یه بار ­گفتی انوشه بیا بریم طویله میخوام یه چیزی نشونت بدم.طویله خنک بود. بوی کاهگل آدمو مست می­کرد رفتی اززیر کاه­ها یه بطری بزرگ آوردی، توش یه چیزقرمزرنگ بود.گفتم: این چیه؟گفتی:شرابه دیگه حسین آورده.انگاری داوودوابولفضل ازدواج کرده بودند.گفتی: خیالش من نمی­تونم پیداکنم.می­خوری انوشه؟ خیلی کیف داره اولش تلخه ولی بعدش کیف داره.گفتم دست نزن بهش.گفتی:مگه چطور میشه؟آقا سیف الله شوهر عمه طاهرت همیشه ازینا می­خوره تو قهوه خونه همه میگن. من از شوهرعمم بدم میومد چون مادرم بدش میومد میگفت مرتیکه خیلی هیزه.گفتم نخور حسن والا توهم مثل عموسیف الله که عمه طاهره رو میزنه  منو میزنیا.میگفتی:نه انوشه، بخدا نمی­زنمت من تورو دوست دارم.یادته حسن؟

...

اینا روواسه این گفتم که بدونی، یادت بیاد حسن چیاگفتی والان چیکار کردی.یادت بیاد چه قولهایی دادی والان ... زلزله بیاد فوقش دوتا دیوار میریزه دوتا سقف میاد رو سرمردم چهارجای زمین ترک برمی­داره.نه اینکه اینجوری.اصلا ده ما کو؟ مگه زلزله اینجوریم میشه؟اینجا که فقط یه تپه خاکیه.اینجا همش کلوخه.صبح که میرفتم شهر همه رو دیدم ننه خورشید داشت کنار تنورش نان میپخت.ملیحه بچه 6ماهشو گرفته بود بغلش ،آورده بود دم در تا ردشدن گله رو نگاه کنه.اینجا چرا هیچکس نیست؟ مگه این زلزله چندریشتر بوده؟ها حسن؟کجا خوابیدی تو؟صبحی که میرفتم شهر واسه ثبت نام دانشگاه، گفتی بذارم توهم بیائی ها،گفتم: نه حسین تو قهوه خونه دست تنهاست.بعد بابای خدابیامرزت تووحسین باید اونجاروبچرخونین.کاش این خاک های تو هوا کم می­شد تابفهمم چی به چیه.اون دورا که چیزی معلوم نیست.هوا چقدر گرم شده،چه آفتابیه،دهنم خشکه نمی­تونم راه برم،نفسم چرابالا نمیاد،حسن پاشو دیگه کجایی ؟ آهان انگار دارم اونورا رو میبینم، اونا چین ؟چه آفتابیه...فهمیدم درختن آخه برگهاشون سبز نیستن خاکین خاک نشسته روشون،آهان ملتفت شدم.. اونجادرختهای سیبن.خوب خداروشکر درختها حداقل سرجاشون هستن، ها حسن؟کجایی؟

 بیا ببین سیب ها همه رسیدن وقع چیدنشونه...

نظرات 17 + ارسال نظر
به ستان 30 شهریور 1389 ساعت 04:43 ب.ظ

سلام
بسیار عالی بود

نویده 31 شهریور 1389 ساعت 12:18 ق.ظ http://www.mastepenhan.blogfa.com

please use small FONT

شیما اسلامی فخر 31 شهریور 1389 ساعت 12:59 ق.ظ http://az-abha-be-bad.blogfa.com/

سلام دوستم
عزیزم داستانت خیلی خوب بود... فقط گاهی آدم راوی ها رو قاطی میکرد... شایدم من بد خوندم.
تصویر سازی های خوبی داشت.
با شخصیت ها احساس نزدیکی میشه کرد.
پایانشم خوب بود.
در مورد به روز کردن وبلاگ که پرسیده بودی...
سرم خیلی شلوغه... درگیر کلاسو انتخاب واحد بودم. اما به زودی به روزم

نیره 2 مهر 1389 ساعت 01:18 ق.ظ http://www.zendanekhial.blogsky.com

سلام عزیزم
وبلاگ قشنگی داری
یه سر به ما بزن.


"به رقص برگ خشکی در باد میماند
با تمام زیباییش ,بسیار کوتاه
و صدای خرد شدن برگ,

زیر پای رهگذری که به پاییز نمی نگرد
و شب,
با اولین هبوط باران به بستری برای رویش یک زندگی دیگر

تبدیل خواهد شد."

پاییز بر شما مبارک... [گل]

راهوندخیال 3 مهر 1389 ساعت 09:12 ب.ظ http://rahvand.blogfa.com/

سلام
سر فرصت میام می خونم
نویسا باشید

محسن قزلی 7 مهر 1389 ساعت 06:54 ب.ظ http://www.gharniyeh.blogfa.com

خیلی خوب بود. فضا سازی و لحن داستان که این روزها خیلی بهش توجه ندارن عالی بود. ولی توی نثر یک مقداری مشگل دارید.
ولی خیلی خوب بود.

صبا زان لولی شنگول سرمست...
چه داری آگهی ؟
چونست حالش؟؟؟؟[گل]

سلام ساجده...

پس از مدتها دعوتید به یک غزل...

آن چشم ها پس لرزه های فصل پاییزند

.
.
.

در پناه حق باشید

ps 20 مهر 1389 ساعت 08:11 ب.ظ http://www.manoyekalamehto.blogfa.com

سلام گل[گل]... مرسی از نوشته های دل نشین و خوندنیتون [گل][گل][گل]

بهاره 27 مهر 1389 ساعت 01:17 ق.ظ

سلام دوستم خیلی قشنگ بود

م.ر.ت 30 مهر 1389 ساعت 02:34 ق.ظ

فونتش خیلی درشته صفحه رو بی ریخت کرده

سلام دوست عزیز

وبلاگ زیبایی دارین .

داستانتون خیلی قشنگ بود .

براتون آرزوی موفقیت میکنم.

خوشحال میشم به منم سر بزنید تا از نظراتتون

استفاده کنم.

قلمتون جاری و در پناه حق

عارفی 4 آبان 1389 ساعت 02:37 ب.ظ http://zohreharefi.blogfa.com

مرا بردی به سال‌های انار و باغچه و خنکی سداب و صدای مادربزرگ و ... وای از آنهمه حرف و لهجه‌های آشنا

محسن دلیلی 5 آبان 1389 ساعت 02:10 ب.ظ http://freecrossing1.blogfa.com

سلام ساجده عزیز
بسیار زیبا و دل انگیز بود

روجا 8 آبان 1389 ساعت 02:58 ب.ظ http://nakhjiir.blogfa.com/

سلام ساجده خانم عزیز!!!
قربون ذوق لطیف و استعداد شدیدت برم که داستان به این زیبایی رو نوشتی! فقط یه چیز کوچولو بگم اونم اینه که من داستانت رو دوست داشتم و کاملا خوردم! (ببخشید خوندم) فقط به خاطر فونتش و چون همه داستان رو پشت سر هم نوشته بودی و پاراگراف بندی نکرده بودی چشمام خسته شد. شرمنده ها! اگه این مشکلم درست کنی که دیگه حرف نداره.

هدی 29 مرداد 1390 ساعت 11:02 ق.ظ

سلام استاد بسیار عالی بود واقعاً قشنگ و دلنشین بود اصلا تکراری نبود به امید موفقیت شما .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد